قصه باور نكردنی
قصه باور نكردنی
یكی داشت؛ یكی نداشت پادشاهی سه پسر داشت دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند : ای پدر دلمان خیلی گرفته اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم
پادشاه اجازه داد پسرها رفتند پیش میرآخور گفتند : سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار
میرآخور گفت : بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند : سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار
میرشكار گفت : بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت تو كاروانسرا سه تا دیگ بود دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
ادامه مطلب